بسم رب کما ربیانی صغیرا
حال این روزا مثل دوران بچگی ام میونه ؛ روزایی که شبا خودم رو بغل میکردم . لول میشدم که جا برای تنهایی تنگ شه.
شبایی که خدا تنها میشه نمیدونم با کی صحبت میکنه . اینکه خط یه طرفه از ما به خودش کشیده . شاید باعث میشه تنهایی اش بیشتر بشه . میفهمم تنهایی چه حسی داره . خدا صمد هست . اما این نرمش قهرمانانه برای این بود که بفهمیم خدا تنها بود .
اینکه بدونیم نبود خدایی وقتی خدا بودن مد بود جز خدای تنها
مثل همه قصه ها که این جوری شروع میشه:
یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیچ کس نبود
از قصه خودمون میگم از مهر و محبت ، از بغض و گریه ، از شک و یقین ، از من و تو
نمیدونم چرا داره عین لحظه مرگ همه لحظات از جلوی چشمم عبور میکنه .
از روز اول
از روز های گرم تابستونی
از روز های بارونی
از روز های برفی
از روز عقد
از روز ها و شب های بعد و قبلش
از شب بخیر به صبح بخیر وصل شدن ها
و
از همین دیشب
که شب بخیر به صبح بخیر وصل نشد
و از همین امروز
.
.
.
نمیدونم قصه ما داره تموم میشه یا شروع میشه.
ولی میدونم هر چی گذشت خوب بود. اما قلبم شکست .
نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت، مجاز من
درباره این سایت