indigo



اولین بار که رفتیم ناهار بیرون

داشتم میگفتم که دوس دارم بنویسم دوباره ؛ اینکه کاش از اولین روز صحبتمون نوشتن رو شروع میکردم ولی خب نمیدونستم چی میشه .

اما الان نا خشنود هستم که کاش مینوشتم .

از اینکه خیلی چیزا رو نمی نویسم و اصن میدونی که خیلی وقت که حالی برای نوشتن ندارم ، البته حال هم بود ولی دل به نوشتن نداشتم . یه وقتایی دل بود ولی دلدار نبود . 

 


وقتی نمیدونی کسی واقعا دوست داره یا نه!؟ . اینکه اگه دوست داره ولی اون جوری که دلت میخواد نشون نمیده . ؟!! 

آیا واقعا دارم خودم رو گول میزنم که دوسم داری؟!

چطور باید خواست دلم رو بهت بگم . اینکه روزی صد بار بهت فکر میکنم . اینکه میخوام دلم یه عشق واقعی واقعی واقعی رو ازت ببینه .

اینکه دلم نمیخواد آب توی دلت ت بخوره . ولی زندگی خیلی زخمی ام کرده . کاش اینو میدیدی که چقدر زخم خورده ام . دلم میخواد مرهم قلبم باشی . من فقط همین یه چیز رو دارم . کاش وقتی دیدی قلبم دستم هست . قدرش رو بدونی . همین 

تمام 


 به یکی از روز های آینده . نگاه میکنم . اونجا هستم . خودم رو کنار خود شاید 40 سال آینده میبنم

روزی است که من خیلی از عزیزان زندگی ام شاید کنارم نیستند آه ای زندان

روزی است که تنهایی تمام قد جلوی من قد علم کرده . 

چقدر زندگی کوتاه بود . چقدر زندگی کوتاه هست . 

زمان برای من بسیار کوتاه هست . و این حقیقت زیست ماست .

بسان  پلک زدن تمام عمر خودمون رو بیاد می اوریم و مشاهده میکنیم که به چه اندک زمانی گذشت.

دلم برای عزیزانم در اون روز نه خیلی دیر خییییلی تنگ میشه .

 به شدت خود رو همچون پدر جدم حضرت آدم میبینم . تنها در کویر 

تنهایی ارث ادم 


دوباره اومدم اینجا بنویسم از . اینکه توی دوران جوونی فهمیدم که خیلی زندگی ناراحت کننده ای داریم و زندگی توی اون دنیا حداکثرش اگه حدی باشه اینکه باز خدا رو نمیتونیم با تمام وجود بغل کنیم وقتی هیچ وقت نمیتونیم خدا رو ببینیم یا لمس کنیم یا بغل کنیم اون وقت زندگی به چی می ارزه . اینکه کلا ضعیف افریده شدیم و میفهمیم خییییلی ضعیف افریده شدیم.اینکه صبح تا شب هامون رو سپری میکنیم برای دویدن دنبال نون اصن تو بگو یاد خدا هم هست ولی من خود خدا رو میخوام  . اینکه اگه کل خلقت معطوف به دویدن به دنبال نون برای زیست راحت تر باشه چیزی جز ضعف نیست.  باور نمیکنم تنهایی خود را . 

ای رفیقی که رفیق نداره . من نا رفیق رو بپذیر . بدم و به خودم بد میکنم ولی دلم میخواد پای رفاقتمون بمونم . چون کسی رو جز تو ندارم . ولی میدونی چیه من جز تو هیچ کسی رو ندارم ولی تو غیر من در طول تاریخ خیلی ادما رو داشتی و داری و خواهی داشت میدونی وقتی میبینم انقدر منو تنها افریدی دلم برا خودم تنگ میشه . چه خود تنهایی رو افریدی خدا . 

یه فرشته رو در زندگی من قرار دادی؛ او یک فرشته است . من خاکی ام 

از خاک به افلاک راهی هست؟!

آیا شود که گدا به خانه ارباب معتبر شود؟!! 

 


خیلی فکر کردم در مورد ازدواج و اینکه چه چیزی میتونه من رو مطمئن کنه از طرف مقابلم که واقعا خانواده اش میخوان دخترش زندگی کنه و اینکه چقدر مذهبی هستن و اینکه چقدر عنصر تفکر توی خانواده مهم تلقی میشه .

و اینکه اصن چنان که می نماین هستن؟؟!

پس از سال ها جستجو و پرسش به این رسیدم . اگه میخوای کسی رو بشناسی ببین چقدر مهریه اش هست؟؟! ببین واقعا خانواده اش چی میگه؟؟! 

چرا اینقدر امار طلاق توی  خانواده های مذهبی زیاد شده؟!

خب معلومه چون مذهبی نیستن چون فرهنگ از مذهب مهم تره . چون فرهنگ غلط مذهب ادمای این کشور شده چون فرهنگ غلط و برداشت نامناسب از اسلام و اون چه من دلم میخواست شده اسلام   نه اینکه من برم دنبال اسلام . ادما به اسلام گفتن بیاد دنبالشون .

اصالت رو با تعداد زیاد سکه نمیشه نشون داد . چقدر دخترا بودن که رفتم خواستگاری و همون اول بخاطر سکه ردشون کردم. سکه یه کلمه سه حرفی هست ولی توش یه عالم نشونه و حرفا هست . حتی میتونم برات از عدد سکه بگم اون زندگی چطوری داره میگذره . 

شاید به خاطر همین بود که رسول گفت . بهترین ازدواج اونی ست که مهریه اش کم باشه 

به من میگن .خب یه عددی رو عند الاستطاعه میکنی . بعدم نمیدی و اونم نمیخواد همینجوری   میگم این حدیث رو شنیدی که میگه

کسی که مهریه‌ای (برای زن قرار دهد) و قصدش این باشد که به او ندهد او همانند است. (فروع کافی، ج. ۵، ص، ۳۸۳.)

بعد میگم عند الاستطاعه ینی چی؟؟ ینی من میگم اگر استطاعت داشتم میدم ولی هیچ وقت قصد ندارم به این استطاعت برسم . یا شایدم نمیرسم . پس ینی قصدم تلویحا این میشه که به او ندم   پس تلویحا شدم رفت . 

.

.

.

بالاخره یکی پیدا میشه بفهمه چقدر زشت هست که قدر و منزلت ش رو دارن با سکه معامله میکنن  اون وقت وسط جلسه بله برون بلند میشه میگه . من ارزشم انداز هیچ تعداد سکه نیست لطفا منو معامله نکنید. بخدا زشته . بخدا زشته منزلت یه دختر رو با سکه نشون میدن . مطمئنم بعدا این قاعده عوض میشه . اما مطمئنم اقای ای یه چیزی میفهمیده که میگه نظرم 14 تاست . 

نه اینکه بگه 14 عددی باشه . این یه کد هست که احمقا که تیشه به ریشه اسلام میزنید بفهمید که دخترتون رو با سکه ارزشش رو نشون ندین . 


تو را به جای همه کسانی که نشناخته‌ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می‌شود دوست می‌دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته‌ام دوست می‌دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می‌دارم

تو را به خاطر خاطره‌ها دوست می‌دارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می‌دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به خاطر بوی لاله‌های وحشی
به خاطر گونه‌ی زرین آفتاب گردان
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده‌ام دوست می‌دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه‌ها
پرواز شیرین خاطره‌ها دوست می‌دارم

شب بخیر :*


قرار بود امروز با هم بریم

نشد . 

اما به همین آسمون آبی که انقدر صاف و صیقلی بود که میشد توش تو را ببینم قسم

که همین جوری که راه میرم چشمام دنبال تو بود

یک شنبه که دم مترو بودم همش دنبال تو بود

شاید هنوز نمیدونی که دارم برات مینویسم. ولی روزی صدبار میام ببینم که تو چی مینویسی. 

رستگاری عاشقی در 22 بهمن 

 


عشق در لحظه پدید می آید
دوست داشتن در امتداد زمان؛
این، اساسی ترین تفاوت 
میان "عشق و دوست داشتن" است.
عشق، معیارها را درهم می ریزد.
دوست داشتن بر پایه ی معیارها
بنا می شود.
عشق ناگهان و ناخواسته شعله می کشد
دوست داشتن از شناختن و خواستن سرچشمه می گیرد.
عشق، قانون نمی شناسد!
دوست داشتن، اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی ست.
عشق، فوران می کند 
چون آتشفشان و شره می کند چون آبشاری عظیم .
دوست داشتن، جاری می شود چون رودخانه ای بر بستری با شیب نرم !
عشق ویران کردن خویش است 
دوست داشتن،  ساختنی عظیم!

 |نادر ابراهیمی|


یک شنبه حدود ساعت 10 نیم تا ساعت 1 دم مترو صبر کردم به ارزوی اینکه تو را ببینم . که ای کاش میدیدم . 

چقدر ارزو کردم و توی دلم سعی میکردم سیم های اتصال کائنات رو وصل کنم که اون روز دانشگاه اومده باشی و توی برگشت ببینمت

.

.

.

نیومدی و دیر شد 


خیلی فکر کردم در مورد ازدواج و اینکه چه چیزی میتونه من رو مطمئن کنه از طرف مقابلم که واقعا خانواده اش میخوان دخترش زندگی کنه و اینکه چقدر مذهبی هستن و اینکه چقدر عنصر تفکر توی خانواده مهم تلقی میشه .

و اینکه اصن چنان که می نماین هستن؟؟!

پس از سال ها جستجو و پرسش به این رسیدم . اگه میخوای کسی رو بشناسی ببین چقدر مهریه اش هست؟؟! ببین واقعا خانواده اش چی میگه؟؟! 

چرا اینقدر امار طلاق توی  خانواده های مذهبی زیاد شده؟!

خب معلومه چون مذهبی نیستن چون فرهنگ از مذهب مهم تره . چون فرهنگ غلط مذهب ادمای این کشور شده چون فرهنگ غلط و برداشت نامناسب از اسلام و اون چه من دلم میخواست شده اسلام   نه اینکه من برم دنبال اسلام . ادما به اسلام گفتن بیاد دنبالشون .

اصالت رو با تعداد زیاد سکه نمیشه نشون داد . چقدر دخترا بودن که رفتم خواستگاری و همون اول بخاطر سکه ردشون کردم. سکه یه کلمه سه حرفی هست ولی توش یه عالم نشونه و حرفا هست . حتی میتونم برات از عدد سکه بگم اون زندگی چطوری داره میگذره . 

شاید به خاطر همین بود که رسول گفت . بهترین ازدواج اونی ست که مهریه اش کم باشه 

به من میگن .خب یه عددی رو عند الاستطاعه میکنی . بعدم نمیدی و اونم نمیخواد همینجوری   میگم این حدیث رو شنیدی که میگه

کسی که مهریه‌ای (برای زن قرار دهد) و قصدش این باشد که به او ندهد او همانند است. (فروع کافی، ج. ۵، ص، ۳۸۳.)

بعد میگم عند الاستطاعه ینی چی؟؟ ینی من میگم اگر استطاعت داشتم میدم ولی هیچ وقت قصد ندارم به این استطاعت برسم . یا شایدم نمیرسم . پس ینی قصدم تلویحا این میشه که به او ندم   پس تلویحا شدم رفت . 

.

.

.

بالاخره یکی پیدا میشه بفهمه چقدر زشت هست که قدر و منزلت ش رو دارن با سکه معامله میکنن  اون وقت وسط جلسه بله برون بلند میشه میگه . من ارزشم انداز هیچ تعداد سکه نیست لطفا منو معامله نکنید. بخدا زشته . بخدا زشته منزلت یه دختر رو با سکه نشون میدن . مطمئنم بعدا این قاعده عوض میشه . اما مطمئنم اقای ای یه چیزی میفهمیده که میگه نظرم 14 تاست . 

نه اینکه بگه 14 عددی باشه . این یه کد هست که  بفهمید که دخترتون رو با سکه ارزشش رو نشون ندین . 


اوضاع تلویحا بازنده بازنده شده ؛ 

ذهن ام قفل شده . 

دائم توی خواب فکرم مشغول بود

که چی بگم ؟ چطور بگم ؟! از کجا به کجا بگم ؟!

حس میکنم کسی دلش به حال ما نمی سوزه . دیشب فهمیدم کسی جز خودمون پیگیرمون میشه،

خودمون داریم در مسایلی که انتظار داشته میشه محل ورود عاقلانه و منطقی خانواده ها باشه ،  وارد میکنیم؛ امیدوارم کار درستی رو انجام بدیم . 

یه سال پیش بود یکی از دوستام توی همین مرحله ازدواج ش به شکست خورد. 

توکل به خدا 


وقتی تنها راه ارتباطی ام ، اینجا شده . دائما سعی میکنم بیام اینجا "بسم رب " ها رو ببینم ؛ 

احساس وابستگی دارم . میخواستم دلم دریایی و بزرگ باشه که انقدر زود تنگ نشه ولی زهی خیال باطل .

 انقدر دلم تنگ میشه که اصن به چیزی از خودم تصور داشتم فرق کرده. دلتنگی عجب داستان غم انگیزی

دیگه حرف زدن نمیتونه این دل تنگی رو رفع کنه . 

تازگی احساس میکنم که فقط یه آغوش بی انتها بتونه این دریای متلاطم رو آروم کنه .

 چنان به سوی تو با سر دویده ام از سر شوق

که روی برف نمانده ست رد پا از من . 


 امروز انقدر برام خاطره ساز شد که لحظه لحظه اش را دارم نفس میکشم .

دوست داشتم دستت رو میگرفتم و کل خیابون ولی عصر رو با هم وجب میکردیم . از امام زاده صالح شروع میکردیم و به جیگرکی های راه آهن ختم میکردیم . توی راه نفس کشیدنت رو نفس میکشیدم . نگات میکردم و قربون صدقه ات میرفتم . بی هوا یه غنچه میزاشتم روی پیشونی ات . بقیه نقشه هام رو لو نمیدم :))

فاش بگم که  قد تمام قطره های بارونی که امروز قبل اذان صبح به باریدن گرفت تا تمام بارون هایی که از این به بعد توی زندگی مون میباره

 دوستت دارم

 


بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمین

اما بعد؛

تصدقتان بروم محبوب من . خیلی خوشحالم .  ترنم اسم زیبات بر لب برام نزدیک تر شده . هیچ زمان توی زندگی انقدر خوشحال نبودم .  یه روزی انقدر صدات می کنم فاطمه جان  ، فاطمه جانم ، عزیز دلم ، محبوبم و غیره که خسته بشی اگر همراهی شما نبود این اتفاق میسور نمی شد . خیلی ازت ممنونم . بخاطر بودنت. بخاطر این احساسی که الان دارم . نزدیک بودیم ولی احساس میکنم هزاران قدم بهت نزدیک شدم . 

قربان تو . مجنون


دارم بی صبری میکنم . بی قرار شدم . قرار بود احساساتم رو اروم انتقال بدم.  ولی نمیتونم از طرفی حیا بالایی داره . حیا خوبه خدا رو شکر ولی باعث سردی بشه چی ؟؟!  .  از طرفی گیر کردم بین کار درست و کار دل . پوووف . خسته شدم از اینکه هر شب توی خواب بهش فکر میکنم و روز در بیداری . 

من نمیدونم قرار بعد از مُحرم شدن چه اتفاقی بیوفته؟!

اینکه آیا تفاوتی توی رابطه ما ایجاد میشه؟! چقدر؟؟!

اینکه توی این 6 ماه حسی که پیدا کردم این که هر بار دارم یخ رو میشم که رابطمون گرم بشه . من نمیخوام کسی از چیزی که هست خارج رفتار کنه ولی اگه توی عقد هم همین باشیم یا با 10 درصد صمیمیت بیشتر  . نمیدونم اونی هست که من بخوام .

پ ن : منم همینطور چندان جواب نیست .


ازدواج مسئله‌ی پیچیده ای است، خیلی پیچیده.

آن قدر پیچیده که اغلب بعضی آدمها گه گداری از خودشان می پرسند: به خاطر عشقه که دارم به این ازدواج ادامه میدم یا فقط به این دلیله که نمیخوام کس دیگه ای بیاد و مزاحمم بشه و بخواد از اول من رو بشناسه؟»
#فردریک_بکمن 

 

حس میکنم این پرسش توی سن های بزرگتر ، پررنگ تر میشه. البته همیشه مثال نقض هم هست. 


احساس وابستگی پیدا کردم. شاید برای یه مرد این چیزا خوب نیست. برام سخت میشه که یه روز صدات رو نشنوم یا نبینمت یا بغلت نکنم . برای من که فکر میکردم کانال ارتباطی ام گوش باشه الان در مورد شما همه وجودم میخواد که در ارتباط با شما باشه. از چشم و گوش و لامسه و حتی حس ششم .شاید خوب نیست این حرفا رو زدن . عاشقت شدم . یه خروار عشق پشت سد قلبم جمع شده . قبلا با ساختن جریان هایی این جریان عشق رو به سمت و سوی مختلف توی خانواده و دوست و آشنا میفرستادم تا از حجمش کم شه. الان انقدر زیاده که داره خودمم با خودش میبره . الان دارم میفهمم چرا شفیعی کدکنی میگفت 

از زله و عشق خبر کس ندهد ،

آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای …

.

.

یک لحظه بدون شما، برای من جان کندن زیر آوار خودم شده


 

 

هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد

سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد

عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است

که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد

لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست

بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد


چون جود ازل بود مرا انشا کرد

بر من ز نخست درس عشق املا کرد

آنگاه قراضه ریزه ی قلب مرا

مفتاح در خزانه ی معنا کرد 

.

وقتی امروز به هم نگاه میکردیم .با هم حرف میزدیم . ها حرف میزدن. من حتی یه وقتایی حس میکردم قلب ها مون هم دارن با هم حرف میزنن . 

امروز خیلی روز خاصی بود . 

2 اسفند یک هزار و سیصد و نود و هشت

تا قبل از دیدن شما روزگار غریبی رو میگذروندم. هیچ وقت در باور نداشتم کسی هست که انقدر باهاش بتونم احساس نزدیکی فکری ، قلبی ، روحی داشته باشم. شما برام عین معجزه هستی . دست خدا به وضوح دیده میشه . 

خیلی اوقات یاد شما می افتم . شما بیش از اینکه یک معشوق هستی تبدیل به یه حقیقت شدی . حقیقتی بزرگتر از قد و قامت یک انسان . نمیدونم چیه. 

ولی حضورش رو حس میکنم . توهمی نبودم و نیستم و نزدم . 

من باور دارم که فقط زن هست که میتونه عشق رو ادراک کنه . مرد ها طفیل راه عشق و عاشقی هستن. شاید این حقیقت محض و عظیم حضور ذات عشق باشه که من دارم حس میکنم. اینکه یهو سر نماز یادم میای. عشق هر چه هست از خداست و از خفن ترین چیزا هم هست . مواظب خودت و این تبلور  الهی باش. امیدوارم و تلاش میکنم این تبلور رو خراب نکنم . دوس دارم شفاف تر و زلال تر و صیقلی تر بشه  .

 

 


دارم آهنگی رو گوش میدم بنظرم زیباست اما غمی داره . مثل همین که یک روز ما با هم نباشیم .

اما به حرمت تمام روز های با هم بودنمان.
مرا در آغوش بگیر
هیچ مگو؛ 

و تنها مرا در آغوش بگیر . بگذار قلب ها باهم سخن بگویند. آری 
نگاهت برای من کافی است تا درک کنم
که تو نخواهی رفت. اما چه کسی ماند.

جز عشق 

جز خاطره

جز بودن ما 

اکنون که عشق را بخش میکنیم . میخواهم این یک بخشی خود را تنها به شما بدهم.

دل .
یک بخش . دل. همه اش با هم ادا میشه .

حق عشق را تنها دل می تواند بپردازد. 

پیش از شما دلم را در صندوقچه ای تحویل خدا دادم.
اکنون از حضرت حی میخواهم دل پیوند خورده ی ما را پیش خودش نگه دارد . 
که لحظه ای بدون او زیستن نتوانم .

که لحظه لحظه بدون عشق حضرتش زندگی مرا تنگ می شود .

و شما تجلی جمال عشق الهی هستی . 

و به پاس  عشق . که هست او تمام انچه هستم را فرا گرفته . و نه بخاطر تنها خودم. شما را عاشقم

این دوست داشتن فناناپذیر هست 
 


هر وقت که هرکس در زمان مناسب تصمیم درست رو نگیره بعدا یه خروار احساس بد میاد خرخره ادم رو میگیره 
هی با خودم میگم تا کی قراره ادم خوبی بودن نقش من از زنده بودنم باشه، تا کی میخوای این اسب چموش رو سفت بچسبی و حبس اش کنی که نیاد جای عشق و محبت رو بگیره . تا کی باید خدایی که توی این همه در به دری و واماندگی بشری که باید در نهایت عجز خودش رو داد بزنه اون بالا به نظاره زجر بردن یه سری بنده نما هاش مثل خودم و یه سری بنده های مخلص  خودش باشه . 
تا کی باید من گناه حضرت ادم رو به دوش بکشم . تا کی باید بار تحمل کردن این دنیا رو به دوش بکشم . 
کی میتونم اخر فیلم دنیا و همه هر چه بوده و هست رو ببینم 
کی قرار من زنده باشم . من زنده ای که از درون منو به سمت خودش میکشه، نیستم . کی قراره هست حقیقی باشم . واقعا این دنیا زندان . میفهمم عمیقا که این تن و جلد و پوستین زندان من شده. اما کی هستم؟‌ میترسم هیچ باشم. میدونم هیچ هستم . پس چرا باید باشم؟؟؟؟؟
من میخوام بودن حقیقی رو احساس کنم . چرا باید چیزی که میدونم هیچ هست رو با چیزی که الان هستم و با از دست دادن همین چیزی که هستم که واقعا هیچ هست احساس کنم تا بعد بفهمم که هست حقیقی بودن در قد و قامت من نبود . یا شاید بود من توی اون لباس جا نمی شدم.
چرا انسان رو از پستی افرید ؟‌ چرا انسان رو بالا میبری و عزت میدی تا فرشته و اجنه بهش سجده کنن و بعد پوزه اش به خاک میمالی که بگی هیچی نبودی و نیستی . چرا شما که کریم هستی و بی منت می بخشی . بودن ما رو منت میزاری سرمون . ببخشید که چرا های من زیاده . اما فقط شما را دارم . کاش میدونستی وقتی هیچ کسی جز شما کسی رو نداره چه حس غریبونه ای هست . 
چرا منو اینقدر بدون علم خلق کردی که هیچی رو نمیدونم . هر چی هم تلاش میکنم توی فهمیدن عاجز تر میشم .
من نمیخوام این صفات ناامید کننده مثل جهول و عجول و ظلوم و . که برای انسان توی قران اورده شده، باشم . 
میخوام شاگرد اول کلاس نوع انسان ها باشم، میخوام تا وقتی که زنده هستم شما بهم افتخار کنی. زنده بودنم خواست شما بود پس اجازه و فرصت و توان و توفیق و شرایط اینکه شاگرد اول کلاس بشم هم بهم بده. بزار حالا که زنده هستم احساس کنم به بودنم توی این دنیا افتخار میکنی و وقتی مُردم با دست محبت منو در آغوش میگیری . ای که آغوشت منتهی ارزوی من هست، یا رب 


‏خانم: فردا بریم شمال؟

آقا با اینکه امشب شب‌کاره و می‌دونه فردا سختش خواهد بود قبول می‌کنه. (فردا در راه) خانم: چرا تو خودتی؟

آقا: خوابم میاد، هرکی ۲۴ ساعت نخوابه همینجوری میشه!

خانم: خب قبول نمی‌کردی بریم سفر!

آقا: نخواستم حرف تو رو زمین بذارم.

(دعوا)

حق با کیه؟! 


لَا تَسأَلَنَّ أَحَدَاً عَن ودِّهِ إِیَّاک، وَلَکِن انظُر مَا فِی نَفسِکَ لَه، فَإِنَّ فِی نَفسِهِ مِثلُ ذَلِک، فإِنَّ الأَروَاحَ جُنُودٌ مُجَنَّدَة»*

از کسی مپرس که تو را دوست دارد[یا نه]، بلکه به حس خودت به او نگاه کن؛ که همانا در او هم همان حس به تو وجود دارد؛ چون جان‌ها همچون سربازان گردآمده و به‌هم‌پیوسته‌اند

پ ن :

*قال رسول‌الله: الأَرْوَاحُ جُنُودٌ مُجَنَّدَةٌ فَمَا تَعَارَفَ مِنْهَا ائْتَلَفَ وَمَا تَنَاکَرَ مِنْهَا اخْتَلَفَ

رسول خدا فرمود: جان‌ها همچون سربازان به‌هم پیوسته‌اند آن‌هایی که با هم سنخیت دارند با یکدیگر مأنوس می‌شوند و آن‌هایی که از هم دورند باهم اختلاف ‌می‌ورزند


بسم رب کما ربیانی صغیرا

حال این روزا مثل دوران بچگی ام میونه ؛ روزایی که شبا خودم رو بغل میکردم . لول میشدم که جا برای تنهایی تنگ شه.

 

شبایی که خدا تنها میشه نمیدونم با کی صحبت میکنه . اینکه خط یه طرفه از ما به خودش کشیده . شاید باعث میشه تنهایی اش بیشتر بشه . میفهمم تنهایی چه حسی داره . خدا صمد هست . اما این نرمش قهرمانانه برای این بود که بفهمیم خدا تنها بود .

اینکه بدونیم نبود خدایی وقتی خدا بودن مد بود جز خدای تنها

 

 

مثل همه قصه ها که این جوری شروع میشه: 

یکی بود یکی نبود 

غیر از خدا هیچ کس نبود

 

 

از قصه خودمون میگم از مهر و محبت ، از بغض و گریه ، از شک و یقین ، از من و تو 

نمیدونم چرا داره عین لحظه مرگ همه لحظات از جلوی چشمم عبور میکنه . 

از روز اول 

از روز های گرم تابستونی

از روز های بارونی 

از روز های برفی

از روز عقد

از روز ها و شب های بعد و قبلش 

از شب بخیر به صبح بخیر وصل شدن ها

و

از همین دیشب

که شب بخیر به صبح بخیر وصل نشد

و از همین امروز 

.

.

.

نمیدونم قصه ما داره تموم میشه یا شروع میشه.

ولی میدونم هر چی گذشت خوب بود. اما قلبم شکست .

 

 

 

 

نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا

تا کی شود قرین حقیقت، مجاز من

 

 

 


بسم رب 

قسم به قلم . دوستت دارم.

به حرمت تمام اوقاتی که با هم بودیم و آینده ای که معلوم نیست ؛ تو را از یاد نخواهم برد
فاطمه عزیز 
بخاطر تو و از تو نوشتن رو شروع کردم . و حالا.

خودت میدونی توی این شهر پیدا کردن یه نفر که دنیا رو از زاویه هم ببینی چقدر سخته.

اما پیدا شد . تو در زندگی من حلول کردی. که ساعت ها رو بدون اینکه بفهمیم از سیر تا پیاز دنیا حرف بزنیم

حس میکنم دنیا حسودی اش شد. هر بار که پیش هم بودیم معوذتین میخوندیم از شر شیطان رجیم.

حرفایی برای گفتن هست که نباید گفته بشه.

اما هر چه پیش بیاد . انت حل هذا البلد . و میدونی که شهر قلبم به نام توست.

.

.

.

.

نمیدونم شاید خدا دل شکستن رو بیشتر بخواد تا دل پیوستن .

 


الان که اینو مینویسم در این ساعت و تاریخ

قرار بود سرنوشت مون به هم برای زندگی پیوند بخوره

نشد ؛ که بشه 

به قولی اگه میشد چی مییییییشد.

.

.

.

گله و شکایت ندارم چون

میدونم که 

دل دادنمون رو هیچ پایانی نیست،

من به بودنت قانعم 

بودنت ازم کم نشه

.

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

 

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

 

 


محبوب من، فرشتۀ من، دلبر ای عزیز
از جان و دل، چو جان و چو دل دوست دارمت.

.

.

.

کاش میشد نگاهتو جمع کنم تو دستام.که وقتی دوری هم نگاهم کنی.

کاش نفس کشیدنات قبل از اینکه به هوا می رسید و قبل از اینکه مولکول های هوارو لمس می کرد، تارهای صوتیِ منو نوازش می کرد!

کاش میشد صداتو جمع کرد توی یه بطری شیشه ای و درشو بست،

بعد درست همین حالا درشو باز میکردم.

.

.



تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن
من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها